دیتریش بونهوفر، الهی‌دان آلمانی، می‌نویسد: "حماقت، دشمنی خطرناک‌تر از خیر است تا شر." نوشتن این جمله ده سال پس از به قدرت رسیدن آدولف هیتلر، این کلمات منعکس کننده درس‌های سخت آغشته به خون بود. بونهوفر بخشی از یک حلقه کوچک مقاومت در برابر دیکتاتوری در آلمان بود و جان خود را برای رسیدن به یک ایدئولوژی آزاد به خطر انداخت.
دوران تاریکی در وطنش فرا گرفته بود. جنگ تمام عیار جهان را فرا گرفته بود و یک رژیم توتالیتر بر کشور حاکمیت داشت. بونهوفر به این فکر می‌کرد که چگونه این اتفاق افتاده است. او به ماهیت شر فکر می‌کرد، اما به این نتیجه رسید که خود شر نیست که خطرناک‌ترین دشمن است، بلکه حماقت است.
زیرا شما می‌توانید با شر مبارزه کنید. بدی به انسان احساس ناخوشایندی می‌دهد. همانطور که بونهوفر ادامه می‌دهد: "شر بذرهای نابودی خود را به همراه دارد." برای جلوگیری از سوءنیت عمدی، همیشه می‌توانید موانعی برای جلوگیری از گسترش آن ایجاد کنید. اما در برابر حماقت، شما بی‌دفاع هستید.

داستان تئوری حماقت بونهافر

بیایید با هم به سراغ عصری برویم که آلمان در آغاز جنگ جهانی دوم در آن می‌چرخید. زمانی که سایه‌های تاریک مافیاهای سازمان‌یافته، با حمایت دولت، بر روی افراد بی‌گناه می‌انداختند و عدالت بی‌چاره می‌ماند.

در این دوران تاریک، دیتریش بونهافر، روحانی جوانی بود که برخلاف هموطنان خود، صدایش را بلند کرد و در مقابل جنایت‌ها و تبعیض‌های نژادی به نفع مظلومان سخن گفت. او به شجاعت و بدون ترس، در جمع مردم، با انگیزه‌های خود علیه این حملات بی‌رحمانه صحبت می‌کرد.

دیتریش بونهافر به آرمان‌های عدالت و آزادی ایمان داشت و با استدلالی قوی، آن را در برابر مردمان تاریک‌نمایش می‌داد. او می‌گفت که هرچند جامعه می‌تواند علیه شر و ستم اعتراض کند و با آن مقابله کند، اما در برابر احمقان بی‌دفاع است. این استدلال بونهافر بسیار مورد توجه قرار گرفت و او تلاش می‌کرد تا نگرش مردم را تغییر دهد و آن‌ها را به فکر واقعیت‌های نیازمند جامعه ببرد.

اما زمانی که دیتریش به خانه برگشت، تمام نیروهای نظامی برای دستگیری او در انتظارش بودند. این لحظه بود که او به طور عمیقی در فکر فرو رفت. چگونه کشوری که در گذشته برخلاف تمام ملل، به خانه شعرا، فلاسفه و اندیشمندان تبدیل شده بود، حالا به مردابی از جنایتکاران، کلاهبرداران و بزدلان تبدیل شده است؟ این سؤالات در ذهن بونهافر حاکم بود و او به دنبال پاسخی بود که قلب و ذهنش را آرام کند.

دیتریش بونهافر در زندانبه عمیق‌ترین فکر ممکن فرو رفت. در آنجا، در سکوت و تنهایی، او با خود مبارزه می‌کرد و تمام تجربیات و آموخته‌هایش را به یکدیگر تنیده و تجزیه و تحلیل می‌کرد. در این سفر به درون خود، او به نتیجه رسید که ریشه اصلی مشکلات جامعه، نه در شر و فساد قدرتمندان بلکه در حماقت و بی‌عقلی افراد عادی نهفته است.

بونهافر به این نتیجه رسید که احمقان می‌توانند باعث بروز شر و ستم در جامعه شوند. آن‌ها کسانی هستند که به دستورات و دیکتاتوری‌های بی‌رحمانه فرمانبرداری می‌کنند، به بی‌عدالتی‌ها رای می‌دهند و برای ترویج هرزه‌گی و تبعیض نژادی همراهی می‌کنند. بونهافر به این دلیل معتقد بود که مبارزه با حماقت و ترویج آگاهی و فهم بهتر از هرگونه جنگ با شر و ستم است.

با این تأملات عمیق، بونهافر تصمیم به نوشتن نامه‌ای به دوستان خود گرفت. این نامه‌ای که بعدها به تئوری حماقت بونهافر معروف شد، شامل تحلیل‌ها، استدلال‌ها و دیدگاه‌هایی درباره عواملی بود که جامعه را به سمت حماقت و بی‌عقلی سوق می‌دهند. در این تئوری، بونهافر به اهمیت آموزش، تحصیلات، ترویج ارزش‌های انسانی و کشف ذات عقلانی انسان‌ها اشاره می‌کند.

نامه های بونهوفر از زندان

بونهوفر در نامه‌های معروف خود استدلال می‌کند که حماقت، دشمن نیکی خطرناک‌تر از بدخواهی است. او می‌گوید: "کسی ممکن است علیه شر اعتراض کند. با استفاده از زور می‌توان آن را افشا کرد و از آن جلوگیری کرد. اما در برابر حماقت، ما بی‌دفاع هستیم. نه اعتراضات و نه توسل به زور هیچ نتیجه‌ای در اینجا ندارد. دلایل بر سر زبان می‌افتد."

در برابر حماقت ما هیچ دفاعی نداریم. نه تظاهرات و نه زور نمی توانند به آن دست بزنند. استدلال هیچ فایده ای ندارد. حقایقی که با تعصبات شخصی در تضاد هستند را می توان به سادگی باور نکرد - در واقع، احمق می تواند با انتقاد از آنها مقابله کند، و اگر غیرقابل انکار باشد، می توان آنها را به عنوان استثناهای بی اهمیت کنار زد. بنابراین، احمق، به‌عنوان متمایز از رذل، کاملاً از خود راضی است. در واقع، آنها می توانند به راحتی خطرناک شوند، زیرا تهاجمی کردن آنها زیاد لازم نیست. به همین دلیل، احتیاط بیشتری نسبت به موارد مخرب لازم است. دیگر هرگز سعی نخواهیم کرد که فرد احمق را با دلایل متقاعد کنیم، زیرا این کار بیهوده و خطرناک است.

افرادی که دچار تعصب هستند، به طور غریزی میل دارند تا تصورات ذهنی‌شان را حفظ کنند. برای آنها پذیرفتن حقایقی که با تصورات مورد نظرشان در تعارض است، باعث ایجاد تناقض ذهنی و ناراحتی می‌شود.

به همین دلیل، آنها سعی می‌کنند با رد کردن حقایق یا کنار گذاشتنشان، از این تناقض ذهنی خود دوری کنند. البته در مواردی هم ممکن است برای دفاع از تصورات‌شان، به حملهٔ لفظی یا رفتاری متوسل شوند. بنابراین، بهتر است در تعامل با افراد تعصب‌زده، به جای اصرار بر حقایق، به شیوه‌ای ملایم و صبورانه از سوالات و مثال‌های کاربردی استفاده کرد تا ممکن است تدریجاً و بدون تنش، آنها را راضی به تغییر نگرش کرد.

بنابراین، هنگام مواجهه با یک فرد احمق، نیاز به احتیاط بیشتر از یک فرد بدخواه وجود دارد. اگر بخواهیم بفهمیم چگونه با حماقت مقابله کنیم، باید سعی کنیم درک درستی از ماهیت آن پیدا کنیم.
این مسئله بدیهی است که حماقت در واقع یک نقص اخلاقی است و نه یک نقص فکری. افرادی وجود دارند که در ارتباط با فکر به طرز قابل توجهی زیرک هستند، اما احمق هستند، و دیگرانی که فکراً کم‌توان هستند، اما هرگز به عنوان احمق شناخته نمی‌شوند.
تصوری که به دست می‌آید، این است که حماقت یک عیب مادرزادی نیست، بلکه در شرایط خاصی، افراد احمق می‌شوند یا بهبود نمی‌یابند.

افرادی که در خلوت زندگی می‌کنند، به نسبت افراد گروهی، کمتر این نقص را نشان می‌دهند. بنابراین، به نظر می‌رسد که حماقت شاید کمتر یک مشکل روانی باشد و بیشتر به جوامع گروهی مرتبط باشد.
واضح است که هر نوع قدرت قوی، بغضاً با ماهیت سیاسی یا مذهبی، بخش قابل توجهی از انسان‌ها را به حماقت مبتلا می‌کند. به طور کلی، این یک قانون جامعه‌شناختی و روانشناختی به‌نظر می‌رسد که در آن قدرت به یک نوع حماقت دیگر نیاز دارد.
فرآیندی که در اینجا در حال اتفاق می‌افتد، این نیست که ظرفیت‌های ویژه انسانی مانند عقل به طور ناگهانی شکست می‌خورند. در عوض، به نظر می‌رسد که انسان‌ها تحت تأثیر قدرت قوی در حال افزایش قرار گرفته، از استقلال داخلی خود محروم می‌شوند و در آن بیشتر یا کمتر آگاهانه، از آزادی وضعیت خود دست می‌کشند.

این واقعیت که فرد احمق معمولاً لجباز است، نباید ما را از درک این واقعیت که او مستقل نیست، عبور کند. در مکالمه با او، عملاً احساس می‌کنیم که واقعاً به عنوان یک فرد با او سروکار نداریم، بلکه با شعارها، حرف‌های جذاب و مانند آن سر و کار داریم که او را تصرف کرده است.

او تحت تأثیر یک جادو قرار گرفته است، کور شده است و مورد سوءاستفاده قرار می‌گیرد. او در وجود خود مورد استفاده قرار می‌گیرد. در نتیجه، فرد احمق با تبدیل شدن به یک ابزار بی‌فکر، قادر به انجام هر گونه بدی نیز خواهد بود - بدون اینکه قادر به دیدن اینکه آن بدی است.

فقط یک عمل رهایی‌بخش، نه آموزش، می‌تواند بر حماقت غلبه کند. باید با این واقعیت کنار بیاییم که در بیشتر موارد، رهایی واقعی درونی تنها زمانی ممکن است که رهایی خارجی قبلی باشد. تا آن زمان، ما باید تمام تلاش‌هایی که برای متقاعد کردن فرد احمق انجام می‌دهیم را کنار بگذاریم.

دیتریش بونهوفر

بونهوفر به دلیل مشارکت در توطئه‌ای علیه آدولف هیتلر در تاریخ 9 آوریل 1945، در اردوگاه کار اجباری فلوسنبورگ فوت کرد، تنها دو هفته قبل از اینکه سربازان آمریکایی اردوگاه را آزاد کنند.

بونهوفر یک بار گفت: «عمل نه از اندیشه، بلکه از آمادگی برای مسئولیت سرچشمه می‌گیرد. آزمون نهایی یک جامعه اخلاقی، نوع دنیایی است که برای فرزندانش می‌گذارد.»

درک ماهیت حماقت

این مرد در دورانی زندگی می‌کرد که اکنون به نظر می‌رسد دورانی کاملاً متفاوت است. با این حال، ایده‌هایی که او برای ما به یادگار گذاشت، در هر قرن کاربرد دارند. زیرا حماقت همچنان وجود دارد و جاودانه است.

"اگر می خواهیم بدانیم چگونه حماقت را بهتر کنیم، باید به دنبال درک ماهیت آن باشیم."

بونهوفر در رساله خود می‌نویسد: "اگر می‌خواهیم بدانیم چگونه با حماقت بهتر برخورد کنیم، باید به دنبال درک ماهیت آن باشیم. و ماهیت حماقت ریشه در ضمیر ناخودآگاه دارد. این ضمیر توسط مکانیک اساسی تجربه انسانی هدایت می‌شود. همانطور که فیلسوفان باستان اشاره کردند، انسان‌ها حیوانات اجتماعی هستند. و همین جامعه‌پذیری، اساس حماقت را تشکیل می‌دهد."

من همچنین تذکر می‌دهیم که افرادی که خود را از دیگران جدا کرده‌اند یا در خلوت زندگی می‌کنند، کمتر این نقص را نشان می‌دهند نسبت به افراد یا گروه‌هایی که به معاشرت متمایل یا محکوم هستند. بنابراین به نظر می‌رسد که حماقت شاید کمتر یک مشکل روانی و بیشتر یک مشکل اجتماعی باشد.

حماقت یک پدیده گروهی است. یک فرد ممکن است به طرز احمقانه‌ای رفتار کند، اما این تأثیر چندانی بر کل جامعه ندارد. با این حال، وقتی یک گروه به طور احمقانه عمل می‌کند، تأثیر آن به شدت بر فرد و جامعه اطرافش اثر می‌گذارد و تأثیری کلی را به وجود می‌آورد. در واقع، در بسیاری از جنبه‌ها، چیزی که در ابتدا پیامدهای مثبتی داشته است، می‌تواند به طور ناگهانی برای بشریت به خطر افتد و آسیب‌های جدی به جامعه وارد کند.

ماهیت انسان با گذشت سال‌ها تغییر نمی‌کند. عملکرد درونی افراد همانند اجداد دوردست آنها است که در 50 هزار سال پیش در ساوانای آفریقا زندگی می‌کردند. برخی از این فرآیندهای درونی حتی به عقب‌تر هم بازمی‌گردند، به میلیون‌ها سال قبل از زمانی که مغزهای بدوی شروع به رشد کردند.

اکتشاف‌های متعددی برای کمک به افراد در جهت‌یابی در جهان تکامل یافته‌اند. در این بین، پیروی از گله بدون شک برجسته‌ترین رویکرد است. این منطقی است. زمانی که اطلاعات محدود است، انجام کاری که دیگران انجام می‌دهند، احتمالاً بهترین تصمیم است. اما متأسفانه، این رویکرد همیشه موثر نیست. در برخی موارد، به دلیل وقوع سوگیری‌های شناختی، ممکن است باعث بروز نتایج ناخوشایند شود.

رفتار گله‌ای یکی از عوامل اصلی حماقت است. مطالعات علمی متعدد نشان داده‌اند که چگونه انسان‌ها تحت تأثیر جمعیت قرار می‌گیرند و ممکن است مواضعی را اتخاذ کنند که عقلانیت را نقض می‌کند. در یک مطالعه کلاسیک درباره حماقت انسانی، روانشناس سولومون آش ف به بررسی چگونگی واکنش افراد نسبت به نظرات اکثریت اطرافشان پرداخت.

آیا آنها با دیدگاه گروه هم‌راستا می‌شوند؟ یا آیا آنها در مسیر مخالف (اما در نهایت درست) خود حرکت می‌کنند؟ نتایج به شدت شگفت‌انگیز بودند و برای نشان دادن چگونگی به وجود آمدن حماقت، بسیار روشن بودند. در طول 12 آزمایش درباره انطباق، حدود 75٪ از شرکت‌کنندگان حداقل یک بار با دیدگاه اکثریت هم‌راستا شدند.

این بدان معناست که سه چهارم افرادی که در مطالعه شرکت کردند، تنها به دلیل فشار همسالان و گروه اطرافشان، مجبور شدند پاسخی را ارائه دهند که به وضوح اشتباه بود. این نوع فرآیند، هسته اصلی آشکار شدن حماقت است.

«یکی از ریشه‌های قدرت، حماقت دیگری است. فرآیندی که در اینجا در حال عمل است، ناشی از نقصانی در قابلیت‌های خاص انسانی نیست، بلکه زمانی که قدرت در حال افزایش قوی تر می‌شود، به نظر می‌رسد انسان‌ها از استقلال درونی خود محروم می‌شوند و آگاهانه یا ناآگاهانه در مقابل شرایط جدید مقاومت می‌کنند. این حقیقت که افراد احمق عموماً سرسخت هستند، نباید ما را به این نتیجه برساند که آنها مستقل نیستند.»

همانطور که بونهوفر با طنزی گفت: "قدرت یکی به حماقت دیگری نیاز دارد." انواع پوپولیست‌ها، کارآفرینان سیاسی و یاوه‌گوها از این وضعیت روحی توده‌ها سوء استفاده می‌کنند. بدون حمایت از جوانب گسترده‌تر جامعه، هیچکدام از این افراد حریص به قدرت نمی‌توانند دست یابند.

مردم در برابر حماقت غلبه می‌کنند و رفتاری را انجام می‌دهند که به نظر می‌رسد مانند یک فرد تسخیر شده هستند. بخش منطقی مغز آنها بسته شده است. این نوع فرد به عنوان یک "زامبی سیاسی" عمل می‌کند، که هرگونه منطق یا بحث درباره حقایق با او بی‌ثمر است. به جای آن، آنها در سطح شعارها، کلمات کلیدی و فریادهای تجمعی سطح پایین عمل می‌کنند.

«در گفتگو با او، عملاً احساس می‌شود که اصلاً با یک شخص درست‌کار سروکار ندارید، بلکه با شعارها، عبارات جذاب و امثال آن سروکار دارید که او را مسحور کرده‌اند. او در وجود خود تحت یک طلسم، سوگیری، سوءاستفاده و سوء استفاده قرار گرفته است. پس از آن که فرد احمق به ابزاری بی‌اندیش تبدیل شود، قادر به انجام هر گونه بدی خواهد بود و همزمان قادر به دریافت شرارت آن نخواهد بود.»

حماقت روند تسخیر جامعه را توسط نیروهای شیطانی و بی‌ستون تسهیل می‌کند. روایتی ایجاد می‌شود که شامل توضیحات ساده برای مسائل پیچیده، ارائه "راه‌حل" و بخچه‌های قربانی است. هر فردی که با این استانداردهای ارتدوکس مطابقت نداشته باشد، به "دیگری" تبدیل می‌شود و به عنوان دشمنی که باید نابود شود، تلقی می‌شود.

البته، اگر مردم آنها را باور نمی‌کردند، این داستان‌ها هرگز ارزشی نداشتند. متأسفانه، آنها در حال انجام هستند و حماقت بر عقل پیروز می‌شود.

حماقت در روزگار ما

قرن بیست و یکم شاهد آشکار شدن به سرعت شکستهای درونی در ذهن انسان است. در دهه اول، سوگیری‌های شناختی حباب‌های اقتصادی ایجاد کردند که منجر به سقوط سال 2008 شد. در دهه‌های دوم و سوم، شاهد ربودن نیروهای بدخواه از طرف‌های مختلف راهروی سیاسی در سراسر جهان هستیم.

در حالی که ترکیبی از افراد واقع‌بین ایدئولوژیک و مصادیق سیاسی توهمی این اتهام را رهبری می‌کنند، حماقت در تسهیل این نقش دارد. بونهوفر متوجه شد که نیروهای تاریخی و شرایط خارجی می‌توانند مشکل حماقت را تشدید کنند.

«این یک نوع خاص از تأثیر شرایط تاریخی بر انسان‌ها است که شامل هم‌آمیزی روانی با شرایط خارجی خاص است. با مشاهده دقیق‌تر، می‌توان مشاهده کرد که هر خیزش قدرت قوی در حوزه عمومی، بغضاً با ماهیت سیاسی یا مذهبی، بخش قابل توجهی از بشر را به حماقت فرو می‌برد.»

بازتاب‌های آلمانی وضعیت فعلی ایالات متحده و جهان را به خوبی توصیف می‌کند. حتی بیش از 70 سال پس از آن، آنها نیروهای در حال بازی را به طور واضح نشان می‌دهند. خیزش‌های اخیر قدرت، بخش‌های خاصی از جمعیت را به میزان قابل توجهی به حماقت فرو برده است.

ما شاهد آن در راهپیمایی‌های طرفداران ترامپ بوده‌ایم که به حمله به ساختمان کنگره آمریکا منجر شد. ما آن را در تظاهرات BLM دیده‌ایم که به غارت بی‌اندازه تبدیل شد. ما هر روز با آن در حباب‌های فیلتر در اینترنت روبه‌رو می‌شویم که اغلب تفکر گروهی را تقویت می‌کنند. حماقت به طور همیشگی به عنوان یک خطر در هر گوشه از طیف سیاسی در کمین است.

با این حال، با تمام بازیگران، با استفاده از منطق و حقایق بحث کنید و به جایی نمی‌رسید. مغز آنها قفل شده و اسیر عقاید و تعصبات پیش‌ساخته شده است. همانطور که بونهوفر اشاره کرد، عاقلانه‌تر است که از تلاش‌های بیهوده برای متقاعد کردن فرد احمق دست برداریم. هیچ فایده‌ای ندارد.

ما باید تمام تلاش‌ها برای متقاعد کردن فرد احمق را کنار بگذاریم.

«برکسیت برکسیت است» شعاری بود که اغلب توسط صاحبان قدرت در بریتانیا تکرار می‌شد. برگزیت واقعاً چه معنایی داشت، هیچ کس نمی‌دانست. حتی آنها. غیرممکن بودن کل وضعیت ایرلند شمالی باید به آن‌ها کمک می‌کرد که از همان ابتدا بوی قهوه را حس کنند، اما به نظر می‌رسد که مردم درگیر مسائل بی‌ربط شده‌اند.

حتی اکنون، وقتی آشکار شد که خروج از اتحادیه اروپا به معنای قفسه‌های خالی، تخلیه زنجیره‌های تأمین و مشکلات اداری بیشتر است، طرفداران برگزیت هنوز به واقعیت پیوسته‌اند. همچنان همان شعارها و شعارهای برگزیت تکرار می‌شود. اتحادیه اروپا هنوز هم به عنوان بدجنس بزرگی معرفی می‌شود که در همه چیز مقصر است. همان الگوهای فکری در بسیاری از گروه‌ها تکرار می‌شود.

هنگامی که لئون فستینگر در دهه 1950 یک گروه فرقه‌ای را مورد بررسی قرار داد، با یک چیز عجیب روبه‌رو شد. رهبر فرقه، دوروتی مارتین، یک خانه‌دار از شیکاگو بود که پیش‌بینی کرده بود دنیا در تاریخ 21 دسامبر 1954 به پایان می‌رسد. با این حال، بسیاری از مردم آن را باور کردند و در آن روز در جایی غیرقابل توصیف جمع شدند.

آنها در انتظار قیامت بودند. با شگفتی و تعجب، قیامت رخ نداد. وقتی ساعت پایان جهان فرا رسید، هیچ اتفاقی نیفتاد. آنچه برای محققینی که به گروه نفوذ کرده بودند، شگفتی‌انگیز بود، واکنش بسیاری از اعضا بود. بسیاری از مؤمنان در مواجهه با این تکذیب ظاهری، عقاید خود را رها کردند.

در عوض، اعتقاد آنها به بی‌ربطی دوروتی مارتین حتی قوی‌تر شد. فستینگر و همکارانش این را اثر معکوس نامیدند. دیوید مک‌رینی، روزنامه‌نگار، تعریف بسیار خوبی از آن دارد: "وقتی عمیق‌ترین اعتقادات شما با شواهد متناقض به چالش کشیده شود، باورهای شما قوی‌تر می‌شوند."

حماقت در نمای کامل با این حال، مورد فرقه بشقاب پرنده غوغا چیزی غیرعادی نیست. این نوع فرآیندها هر روز با مردم عادی در حال اتفاق می‌افتند. مردم عادی دائماً با حقایقی مواجه می‌شوند که نشان می‌دهد باورهای عزیزشان درست نیست. با این حال، بیشتر آنها را نادیده می‌گیرند.

این تأثیر در عصر امروز چندین برابر شده است. دنیا پر از هرج و مرج است. آشغال‌های زیادی در اطراف جابجا می‌شوند که به عنوان اطلاعات ظاهر می‌شوند. این باعث سردرگمی مردم می‌شود. اریش فروم، روانشناس آلمانی دیگری که در دوران تاریک نازیسم زندگی کرده است، توضیح داد که آلودگی اتر چگونه می‌تواند روان افراد را به هم بزند.

«نتیجه این نوع تأثیرگذاری دو چیز است: یکی بدبینی و بدبینی نسبت به هر چیزی که گفته می‌شود یا چاپ می‌شود، و دیگری اعتقاد کودکانه به هر چیزی که با اقتدار به شخص گفته می‌شود. این ترکیب بدبینی و ساده لوحی برای افراد مدرن بسیار مشخص است. نتیجه اساسی آن این است که او را از انجام تفکر و تصمیم گیری دلسرد کند.» - اریش فروم


فروم، که خود از تبار یهودی بود، تجربه کرد که حماقت دیگران را بر پوست خود ببیند. او روانشناسی بود که مجبور شد از کشور خود بگریزد و تمام عمر خویش را به مطالعه رفتار مردم در زمانهای نابسامان گذراند. او معتقد بود که استفاده از مکانیسم های فرار از ذهن علت اصلی بروز مشکلات روانی است.

فروم تلاش کرد قوانین حاکم بر جامعه را درک کند. او استدلال می‌کرد که جامعه مدرن آزادی را به ارمغان آورده است، اما همین امر خود بذر نابودی آن بوده است. افراد احساس جدیدی از استقلال پیدا کردند، اما این موضوع آنها را پر از اضطراب و تردید نموده است. مردم در نهایت از خود بیگانه می‌شوند و در جستجوی احساس امنیت به دنبال همفکران خود هستند.

این همان چیزی است که منجر به رشد ایدئولوژی‌های اقتدارطلبانه و دیگر بیماری‌ها می‌شود. به طور خلاصه می‌توان گفت که این احساس بیگانگی عامل افزایش حماقت است.

"فرد بیمار خود را در خانه با سایر افراد مشابه بیمار می یابد. کل فرهنگ برای این نوع آسیب شناسی تنظیم شده است. نتیجه این است که یک فرد معمولی جدایی و انزوا را که فرد کاملاً اسکیزوفرنی احساس می کند، تجربه نمی کند. او در میان کسانی که از همان تغییر شکل رنج می برند، احساس آرامش می کند. در واقع این فرد کاملاً عاقل است که در جامعه دیوانه احساس انزوا می کند.» - اریش فروم در "آناتومی تخریب انسانی"

ما در یک جامعه دیوانه زندگی می‌کنیم. از یک طرف، برخی افراد معتقدند که ترامپ برنده انتخابات ریاست جمهوری شده است، درحالی‌که شواهد بر خلاف این مدعا هستند. از سوی دیگر، برخی دیگر به بحث درباره‌ی «گناه ابدی» تمامی سفیدپوستان می‌پردازند. به‌عنوان فردی که سعی دارد از منطق و عقل سلیم استفاده کند، اغلب در میان این اختلاف‌نظرهای افراطی احساس انزوا می‌کنم.

حماقت حاکم است

نیل استفنسون، رمان‌نویس، در کتابش «سقوط یا طفره رفتن در جهنم»، از یکی از شخصیت‌هایش می‌خواهد عبارتی را بیان کند که به توصیف روان جمعی مردم می‌پردازد: «انبوهی از مردم ساده لوح هستند و راحت قابل ترلی افتادن، زیرا خود به دنبال گمراه شدن هستند». این عبارت نشان‌دهنده این است که چرا برخی مردم به‌راحتی تحت تاثیر افکار غلط قرار می‌گیرند.

استفنسون در رمان «سقوط یا جاخالی دادن در جهنم»، از طریق یکی از شخصیت‌هایش ایده‌ای را مطرح می‌کند مبنی بر اینکه مردم عادی به سادگی قابل گمراهی هستند و تحت تاثیر افکار غلط قرار می‌گیرند. او معتقد است که باید با واقعیت‌ها در مورد انسان‌ها، هرچند با عیوبشان، سر و کار داشت. تلاش برای القای عقلانیت در آنها، کار بیهوده‌ای خواهد بود.

افراد عادی به سادگی در معرض راهنمایی‌های گمراه‌کننده قرار می‌گیرند. آن‌ها قابل کنترل با اخبار غلط، اطلاعات ناقص و شایعات هستند. سیاستمداران پوپولیست و تبلیغ‌کنندگان می‌توانند بدون دشواری از این آسیب‌پذیری سوءاستفاده کنند.

در حالی که بونهوفر در سلولش نشسته بود و بر سرنوشت خود التماس می‌کرد، دنیای بیرون رفته‌رفته دچار هرج‌ومرج می‌شد. او در آن شرایط دشوار، جرقه‌هایی از امید را دید. برایش اکثر مردم در همه شرایط احمق نبودند؛ بلکه مسئله درباره انتظاراتی بود که قدرتمندان از مردم داشتند.

«اما این ایده مبنی بر حماقت، به این دلیل آرامش بخش است که ما را از این باور منع می‌کند که بتوانیم در همه شرایط اکثریت مردم را حماق دانست. بلکه واقعیت این است که بستگی دارد مقامات دارای قدرت بیشتر به حماقت مردم یا استقلال و خرد درونی شان اتکا دارند.» - فردریش بونهوفر

برای بونهوفر، حماقت مشکل فردی نبود، بلکه مسئله تجمع گروه‌هایی از افراد بود. تمرکز بیش از حد بر روی جمع‌آوری نیرو می‌تواند منجر به دیوانگی شود.

این مطلب شباهت زیادی به بیانیه معروف فریدریش نیچه دارد که می‌گوید اگرچه دیوانگی در افراد منزوی کمتر دیده می‌شود اما در سطح گروه‌ها، سازمان‌ها و جوامع عام رایج است.

«فریدریش نیچه معتقد بود رفتارهای غیرعاقلانه و غیرمنطقی در افراد جداگانه کم‌یابترند، اما در سطح گروه‌ها و جوامع عمومیت بیشتری دارند.»