بیش از یک قرن پس از مرگش، کارل مارکس همچنان یکی از شخصیتهای بحثبرانگیز در جهان غرب محسوب میشود. انتقادات بیوقفهاش از سرمایهداری و وعدهی اجتماعی که از آینده پیشبینی میکند و تضمین میکند که همه افراد در یک جامعه سوسیالیستی هماهنگ قرار میگیرند، الهامبخش انقلابی بزرگی به وجود آورد. به نظر میرسید که با انقلاب بلشویک در روسیه و گسترش کمونیسم در اروپای شرقی، رؤیای مارکس به ریشههای قوی در جوامع مختلف نفوذ کرده است.
اما این رؤیا پیش از پایان قرن منتهی به شکست شد. مردمان لهستان، مجارستان، چکسلواکی، آلمان شرقی، رومانی، یوگسلاوی، بلغارستان، آلبانی و اتحاد جماهیر شوروی ایدئولوژی مارکسیسم را رد کردند و به سوی حقوق مالکیت خصوصی و سیستم تبادل در بازار پیش رفتند. این تحول هنوز هم در حال رخ دادن است. عواملی که باعث ایجاد یک نیروی انقلابی قوی شدند چیستند؟ و چه عواملی منجر به نابودی در نهایت آن شدند؟ پاسخ به این سوالات در ویژگیهای کلی مارکسیسم - اقتصادی، نظریه اجتماعی و دیدگاه کلی - نهفته است.
اقتصاد مارکسیستی چیست؟
اقتصاد مارکسیستی یا اقتصاد مارکسی، یک دسته از تفکر اقتصادی است که بر اساس کار و نظریات اقتصاددان و فیلسوف قرن نوزدهم، کارل مارکس، تشکیل شده است.
اقتصاد مارکسیستی بر تأثیر نیروی کار در توسعه یک اقتصاد تمرکز دارد و انتقاداتی را به روش کلاسیکی آدام اسمیت درباره حقوق و بهرهوری ارائه کرده است. مارکس ادعا کرده است که تخصص نیروی کار، به همراه رشد جمعیت، حقوق را به سمت پایین سوق میدهد و افزوده است که ارزش گذاری بر کالاها و خدمات به طور دقیق با هزینه واقعی نیروی کار هماهنگ نیست. نظریه اقتصادی مارکسیستی بر اساس دو مفهوم کلیدی تحلیل اقتصادی خود را ارائه میدهد: نظریه ارزش کار و نظریه تبدیل سرمایه. بر اساس نظریه مارکس، ارزش کالاها بر اساس مقدار کار مورد نیاز برای تولید آنها است. او ادعا میکند که تفاوت بین ارزش مصرفی و ارزش تولیدی برجسته است.
علاوه بر این، مارکس بر اعتقاد است که سرمایهداری بر اساس نظام سرمایهداری، نیروی کار را استخراج میکند و ارزش کار را به صورت سرقت از کارگران به دست میآورد. این پدیده را "استخراج ارزش" یا "استخوانگیری" (اکسپلویتیشن) نامیده است. مارکس معتقد بود که سرمایهداران با بهرهبرداری از کارگران به سود و سرمایه افزوده دست مییابند در حالی که کارگران به حداقل حقوق زندگی خود محدود میشوند.
هدف اصلی اقتصاد مارکسیستی، شناسایی و تجزیه و تحلیل نوعی تحولات اقتصادی و اجتماعی است که در اثر نابرابری اقتصادی و طبقاتی ایجاد میشود. مارکس بر این باور بود که این نابرابریها و تضادها در نهایت به سقوط سامانه سرمایهداری و تشکیل یک جامعه بدون طبقه میانجامد.
به طور خلاصه، اقتصاد مارکسیستی تلاش میکند تا با تمرکز بر نقش نیروی کار و نابرابری اقتصادی، ساختار اقتصویری از اقتصاد مارکسیستی به شکل زیر است:
- در اقتصاد مارکسیستی، نیروی کار دارای نقش بسیار مهمی است. مارکس معتقد بود که ارزش کالاها بر اساس مقدار کار مورد نیاز برای تولید آنها تعیین میشود. او باور داشت که سرمایهداران، از طریق استخراج ارزش کار از کارگران، سود و سرمایه افزوده را به دست میآورند.
- مارکس نسبت به نظریه تبدیل سرمایه نیز تأکید داشت. او معتقد بود که در سامانه سرمایهداری، سرمایه به صورت مداوم تکثیر میشود و این روند منجر به تشدید نابرابریهای اقتصادی و طبقاتی میشود.
- اقتصاد مارکسیستی از دیدگاه ساختاری است که تلاش میکند تا روابط اقتصادی و اجتماعی را در قالب نابرابری و تضادهای طبقاتی تحلیل کند. هدف نهایی این رویکرد، سقوط سامانه سرمایهداری و برقراری جامعهای بدون طبقه است.
اقتصاد مارکسیستی به عنوان یکی از مکتبهای اصلی تفکر اقتصادی مطرح است و در طول زمان تأثیر زیادی بر روی توسعه تئوریهای اقتصادی و تحولات اجتماعی داشته است. این تفکر در حوزههای مختلفی از جمله اقتصاد، فلسفه، جامعهشناسی و سیاست مورد بحث و بررسی قرار گرفته است.
نظریه ارزش کار
نظریه ارزش کار (Labor Theory of Value) یکی از مفاهیم اساسی در اقتصاد سیاسی مارکسیستی است که توسط کارل مارکس و فریدریش انگلز توسعه یافته است. این نظریه بیان میکند که ارزش یک کالا یا خدمت مبتنی بر میزان کار مورد استفاده در تولید آن است. به طور ساده، طبق نظریه ارزش کار، ارزش یک کالا توسط مقدار کاری که در تولید آن صرف میشود، تعیین میشود. بر اساس این دیدگاه، مارکس بر این باور بود که کار مستقیماً موجب تولید ارزش است و ارزش اضافی یک کالا توسط کارگران به وجود میآید.
مارکس به این نتیجه رسید که در سیستم سرمایهداری، کارگران مجبورند به فروش قدرت کاری خود به صاحبان سرمایه (کپیتالیستها) و در مقابل حقوقی (حقوق کار) دریافت میکنند. این باعث میشود که کارگران ارزشی بیشتر از آنچه دریافت میکنند ایجاد کنند. این ارزش اضافی که توسط کارگران تولید میشود، به عنوان سرقت ارزش توسط صاحبان سرمایه در نظر گرفته میشود.
مارکس به این دیدگاه رسید که سرمایهداران سود خود را از استغلال کارگران کسب میکنند و این نابرابری در توزیع ارزش تولید شده، منجر به تنگنای اقتصادی و نابرابری اجتماعی میشود. اگرچه نظریه ارزش کار به واضحی نادرست است، اما تا نیمه قرن نوزدهم در بین اقتصاددانان کلاسیک پیروی شد. به عنوان مثال، آدام اسمیت در دفاع کلاسیک خود از سرمایهداری، "ثروت ملتها" (1776)، با نظریه ارزش کار آشنا شد و دیوید ریکاردو بعدها آن را در "اصول اقتصاد سیاسی" (1817) خود سامانبخشی کرد، که یک متن توسط نسلهایی از اقتصاددانان بازار آزاد مورد مطالعه قرار گرفت.
بنابراین، نظریه ارزش کار تنها مربوط به مارکسیسم نبود. اما مارکس تلاش کرد که این نظریه را به سمت مخالفان سرمایهداری سوق دهد و آن را در جهتی توسعه دهد که بیشتر اقتصاددانان کلاسیک تردید میکردند. مارکس ادعا کرد که این نظریه قادر است ارزش تمام کالاها را توضیح دهد، شامل کالایی که کارگران آن را به سرمایهداران برای دریافت حقوق فروش میکنند. مارکس این کالا را "قدرت کار" مینامید.
مارکس، از دیدگاه نظریه ارزش کار، معتقد بود که ارزش هر کالا بر اساس مقدار کاری است که در تولید آن صرف میشود. او این نظریه را به کارگران و قدرت کار آنها نیز تعمیم داد. بر اساس نظریه او، قدرت کار کارگران نیز باید بر اساس مقدار ساعت کاری باشد که جامعه برای تأمین نیازهای کارگر، مانند تغذیه، پوشش و مسکن، به طور میانگین صرف میکند. به عبارت دیگر، ارزش قدرت کار کارگر باید بر اساس هزینه کاری نیازهای اساسی کارگر تعیین شود. اما با پیشرفت زمان و تحولات در زمینه اقتصاد، نظریه ارزش کار به چالش کشیده شد. اقتصاددانان عمده از جمله نئوکلاسیکها و نئومارکسیستها به تدریج به رد این نظریه پرداختند. آنها به این نتیجه رسیدند که ارزش کالاها و خدمات توسط عوامل دیگری نیز تعیین میشود که در اثر تقاضا و عرضه، تفاوتهای تکنولوژیک، ویژگیهای منحصر به فرد بازار و عوامل رقابتی ایجاد میشوند.
بنابراین، ارزش کالاها و خدمات به طور کلی به مقدار کار صرف شده محدود نمیشود. درباره سودهای سرمایهداری نیز، مارکس تلاش کرد با استفاده از نظریه ارزش کار به تفسیری متفاوت بپردازد. او معتقد بود که سرمایهداران سودهای خود را از طریق استغلال کارگران به دست میآورند. اما این دیدگاه در نظریه و عملیات اقتصادی مدرن تأیید نشده است. اکنون اقتصاددانان بیشتر به سودهای سرمایهداری به عنوان پاداشی برای ریسکهایی که سرمایهداران درآنها شرکت میکنند، و به عنوان پاداشی برای نقش کارآفرینی و سازماندهی در فرایند تولید نگاه میکنند.
در نتیجه، اغلب اقتصاددانان امروزی نظریه ارزش کار را به عنوان یک تفسیر کامل و قابل قبول برای تعیین ارزش و سودها رد کردهاندبطور خلاصه، مارکس از نظریه ارزش کار برای توجیه انتقادات خود در برابر سرمایهداری استفاده کرد. او معتقد بود که ارزش کالاها و خدمات بر اساس مقدار کاری است که در تولید آنها صرف میشود. همچنین، او اعتقاد داشت که سرمایهداران سودهای خود را از طریق استغلال کارگران به دست میآورند. اما اقتصاددانان مدرن، به ویژه نئوکلاسیکها و نئومارکسیستها، این نظریه را رد کردهاند. آنها معتقدند که ارزش کالاها و خدمات توسط عوامل دیگری نیز تعیین میشود و ارتباط مستقیمی با مقدار کار صرف شده ندارد. همچنین، آنها به سودهای سرمایهداری به عنوان پاداشی برای ریسکها، کارآفرینی و سازماندهی توجه میکنند.
در نتیجه، نظریه ارزش کار و تفسیر مارکس درباره سودهای سرمایهداری در اقتصاد مدرن تأیید نشده است و بیشترین اقتصاددانان امروزی به دیدگاههای متفاوتی درباره تعیین ارزش و سودها پایبندند.
مفهوم غربت (Alienation)
مفهوم غربت (Alienation) در فلسفه و نظریه اجتماعی مارکسیستی، مفهومی است که توسط مارکس برای توصیف و تحلیل وضعیت انسان در جوامع سرمایهداری و نقد سیستم سرمایهداری به کار گرفته شده است. به طور کلی، غربت به وضعیتی اشاره دارد که در آن انسان از خود و طبیعت خارج میشود و احساس جدایی، غربت و ناهماهنگی با خود، دیگران و جامعه به وجود میآید.
مارکس بر اساس تحلیلی از ساختار اقتصادی و اجتماعی، از جمله نظام سرمایهداری، به نقش غربت در جامعه اشاره میکند. او معتقد بود که در سیستم سرمایهداری، غربت به چهار شکل اساسی ظاهر میشود:
- غربت از کار: مارکس معتقد بود که در جامعه سرمایهداری، کارگران به عنوان نیروی کار به صورت اجباری و در قالب روابط استخدامی قرار میگیرند. آنها با انجام کارهای تکراری و بیمعنی، احساس غربت و جدایی از نتایج محصول کار خود را تجربه میکنند. همچنین، مارکس معتقد بود که کارگران در سیستم سرمایهداری به عنوان یک وسیله برای تولید سرمایه و بهرهبرداری صاحبان سرمایه استفاده میشوند و ارتباط زیستی و معنوی با کار خود را از دست میدهند.
- غربت از محصول: در سیستم سرمایهداری، مارکس مشاهده کرد که کارگران تولیدات خود را به عنوان ملکیت صاحبان سرمایه تجربه میکنند و از نتایج محصول کار خود جدا میشوند. محصولات تولیدی به عنوان سرمایه تجزیه و تحلیل میشوند و کارگران برای تأمین نیازهای خود باید آنها را با پولی که به عنوان حقوق دریافت میکنند، خریداری کنند. این امر باعث احساس غربت و جدایی از محصولاتی میشود که خود با تلاش و کارگری تولید شدهاند.
- غربت از طبیعت: مارکس معتقد بود که در سیستم سرمایهداری، ارتباط انسان با طبیعت به شکلی غیرطبیعی و ناهماهنگ است. تمرکبه علت محدودیت طول مجاز پاسخ، نتوانستم متن را به طور کامل تکمیل کنم. اگر ادامه متن را میخواهید، لطفاً بفرمایید.
سوسیالیسم علمی (Scientific Socialism)
سوسیالیسم علمی (Scientific Socialism) یا مارکسیسم، رویکردی نظری و فلسفی است که توسط کارل مارکس و فریدریش انگلز در قرن نوزدهم توسعه یافت. این رویکرد بر اساس تحلیل مارکسی از ساختار اجتماعی و اقتصادی بشر، به عنوان یک نظریه جامعهشناسی و سیاسی شناخته میشود.
سوسیالیسم علمی بر این اصل تأکید دارد که تحلیل و نقد اجتماعی و اقتصادی باید بر مبنای روشهای علمی صورت گیرد. مارکس و انگلز معتقد بودند که جوامع انسانی و سیستمهای اقتصادی، قوانین و قواعد قابل تحلیلی دارند که میتوان آنها را به وسیله تحقیقات علمی بررسی کرد و قوانین جامعهشناسی و تاریخی را شناسایی کرد. با توجه به تحلیل مارکسی، سوسیالیسم علمی نقش تاریخی و ضروری کاهش تفاوت طبقاتی و انحرافات سیستم سرمایهداری را برجسته میکند. این رویکرد بر این اعتقاد استوار است که سرمایهداری و نابرابری طبقاتی، منجر به غربت، استثمار و ستم در جامعه میشود. بر اساس سوسیالیسم علمی، این مسائل ناشی از تناقضات ساختاری در جامعه و مصالح دشمنانه طبقات مختلف است.
هدف نهایی سوسیالیسم علمی، ایجاد جامعهای است که بر مبنای توزیع منصفانه منابع، عدالت اجتماعی و تحرر فردی ایجاد شود. این رویکرد بر این باور استوار است که با حذف اشتغال بیمعنی، تملک غیرمنصفانه، و نابرابری طبقاتی، انسانها قادر به تحقق پتانسیلهای خود و دستیابی به رفاه و خوشبختی جامعهای برابر و عادلانه خواهند بود.
اقتصاد مارکسی در برابر اقتصاد کلاسیک
اقتصاد مارکسیستی در تضاد با دیدگاه کلاسیک اقتصادی توسعه یافته توسط اقتصاددانانی مانند آدام اسمیت است. اسمیت و همتایانش اعتقاد داشتند که بازار آزاد، یک سیستم اقتصادی که توسط عرضه و تقاضا قدرت گرفته و با کنترل کم یا هیچ دولتی، و با تمرکز بر حداکثر سود، به طور خودکار به نفع جامعه است.
مارکس با این دیدگاه مخالفت کرد و بر این باور بود که سرمایهداری به طور مداوم تنها به نفع چند نفر از اقشار برتر جامعه است. در این مدل اقتصادی، او میگفت که طبقه حاکم به کسب ثروت بیشتری با استخراج ارزش از نیروی کار ارزان قیمت ارائه شده توسط طبقه کارگر میپردازد.
مارکس، اقتصاد سیاسی را به مثابه تحلیلی از نحوه توزیع منابع و قدرت اجتماعی میان طبقات در نظام سرمایهداری مورد بررسی قرار داد. او معتقد بود که سرمایهداری یک سیستم است که به طور طبیعی و ناقابل اجتناب، نابرابری طبقاتی و نابرابری اقتصادی را تشدید میکند. طبقه برتر (سرمایهداران) به دلیل داشتن حقوق مالکیت بر وسایل تولید، قدرت و ثروت را در اختیار دارند، در حالی که طبقه کارگر (کارگران) برای بقا و تامین نیازهای روزمره خود به فروش نیروی کار خود وابسته هستند. به علاوه، مارکس بر این باور بود که سرمایهداری باعث تمرکز بیشتر ثروت و قدرت در دسترس یک گروه اندک از سرمایهداران میشود، در حالی که بخش عظیمی از جامعه، به ویژه کارگران، در شرایط نابرابری و فقر قرار میگیرند.
بر خلاف دیدگاه کلاسیک، مارکس تأکید داشت که نیازمندیهای اقتصادی و اجتماعی جامعه باید توسط دولت مدیریت شود. او به ایجاد یک دولت کارگری پیشنهاد داد که بر پایه تعاملات اجتماعی و نیازهای گسترده جامعه تنظیم شده باشد. این دولت باید تولید، توزیع و مصرف را برای تامین رفااقتصاد مارکسیستی در تضاد با دیدگاه کلاسیک اقتصادی توسعه یافته توسط اقتصاددانانی مانند آدام اسمیت است. اسمیت و همتایانش اعتقاد داشتند که بازار آزاد، یک سیستم اقتصادی که توسط عرضه و تقاضا قدرت گرفته و با کنترل کم یا هیچ دولتی، و با تمرکز بر حداکثر سود، به طور خودکار به نفع جامعه است.
مارکس با این دیدگاه مخالفت کرد و بر این باور بود که سرمایهداری به طور مداوم تنها به نفع چند نفر از اقشار برتر جامعه است. در این مدل اقتصادی، او میگفت که طبقه حاکم به کسب ثروت بیشتری با استخراج ارزش از نیروی کار ارزان قیمت ارائه شده توسط طبقه کارگر میپردازد.
مارکس رویکردی تحلیلی به نحوه توزیع منابع و قدرت اجتماعی در سیستم سرمایهداری ارائه کرد. او معتقد بود که سرمایهداری یک سیستم است که به طور طبیعی و ناقابل اجتناب، نابرابری طبقاتی و نابرابری اقتصادی را تشدید میکند. طبقه برتر (سرمایهداران) به دلیل داشتن حقوق مالکیت بر وسایل تولید، قدرت و ثروت را در اختیار دارند، در حالی که طبقه کارگر (کارگران) برای بقا و تامین نیازهای روزمره خود به فروش نیروی کار خود وابسته هستند. به علاوه، مارکس بر این باور بود که سرمایهداری باعث تمرکز بیشتر ثروت و قدرت در دسترس یک گروه اندک از سرمایهداران میشود، در حالی که بخش عظیمی از جامعه، به ویژه کارگران، در شرایط نابرابری و فقر قرار میگیرند.
بر خلاف دیدگاه کلاسیک، مارکس تأکید داشت که نیازمندیهای اقتصادی و اجتماعی جامعه باید توسط دولت مدیریت شود. او به ایجاد یک دولت کارگری پیشنهاد داد که بر پایه تعاملات اجتماعی و نیازهای گسترده جامعه تنظیم شده باشد. این دولت باید تولید، توزیع و مصرف را برای تامین رفاه و برابری اجتماعی نظارت کند.
نتیجهگیری
مارکس بدون شک اندیشمندی عمیق بود که جمعیت بسیاری از حامیان را در سرتاسر جهان کسب کرد. اما پیشبینیهای او تست زمان را تحمل نکردهاند. اگرچه بازارهای سرمایهداری طی ۱۵۰ سال گذشته تغییر کردهاند، اما رقابت دچار تبدیل به انحصار نشده است. دستمزدهای واقعی افزایش یافته و سودآوری کاهش نیافته است. همچنین ارتش ذخیره بیکاران توسعه نیافته است. ما بحرانهای تجاری داریم، اما بیشتر اقتصاددانان باور دارند که رکودها و بحرانهای بزرگ احتمالا ناشی از مداخله دولت (از طریق سیاست پولی انجام شده توسط بانکهای مرکزی و سیاستهای دولت در زمینه مالیات و هزینه) بیش از ویژگی ذاتی بازارهاست.
انقلابهای سوسیالیستی البته در سراسر جهان رخ دادهاند، اما هرگز در کشورهای سرمایهداری پیشرفتهای که نظریه مارکس پیشبینی کرده بود. بلکه سوسیالیسم به زور بر بلدهای فقیری که جهان سوم نامیده میشد، تحمیل شد. و آن انقلابها به طور غیرعمدی مردم را محکوم به فقر سیستماتیک و دیکتاتوری سیاسی کردند. در عمل، سوسیالیسم قادر به ایجاد جامعه غیرگریزی، خودمدیریتی و برنامهریزی شده به طور کامل نبود. نتوانست مردم را آزادسازی کند بلکه آنها را تحت فشار بیرونی، سلطه و سوءاستفاده ترسناک از قدرت دولتی قرار داد.
کشورهایی که حقوق مالکیت خصوصی و روابط جاماعی کامل بازار را برای خود مقرر کردهاند، در مقایسه با "جمهوریهای سوسیالیستی دمکراتیک" قرن بیستم، سطح بسیار بالایی از رشد اقتصادی بلندمدت را تجربه کردهاند. اقتصاد بازار آزاد مردم را از فقر نجات میدهد و شرایط نهادی الزم برای آزادی سیاسی کلی را ایجاد میکند.
مارکس واقعا درک درستی نداشت. پیروان او هم نداشتند. نظریه ارزش مارکس، فلسفه طبیعت بشر و ادعای او مبنی بر کشف قوانین تاریخ، همه با هم دیدگاهی پیچیده و رؤیایی از نظم جهانی جدید ارائه میدهند. اگر سهچهارم قرن بیستم میدان آزمایش این نظریه بود، پایان قرن نشان میدهد که واقعا رؤیایی و غیرقابل اجرا بوده است.
پس از فروپاشی کمونیسم، مارکسیسم سنتی که برای دههها مورد انتقاد مستمر اقتصاددانان متعارف قرار داشت، اکنون تعداد رو به افزایشی از رادیکالهای ناامید و مارکسیستهای سابق زیر سؤال کشیده میشود. امروزه پسامارکسیسمی پرنشاط وجود دارد که به کوششهای مجله Rethinking Marxism و دیگران مرتبط است. دیگر از حل مسائل پیچیده نظریه ارزش کار پشتیبانی نمیشود و به جای آن به تحلیل مرزنشینی و مشکلات دانش و انگیزه عمل جمعی توجه میشود. در این ادبیا
دیدگاه خود را بنویسید